سرش پایین بود ، انگار با نگاهش موزاییکهای کف دادگاه رو میشمرد . دستهایش را محکم بهم میسایید و شرمندگی توی چهره پر چین و چروکش موج میزد. پیرمرد خیلی حواسش به حرفهای قاضی و دفاعیات پسرش نبود . تو حال و هوای خودش بود که متوجه صدای قاضی شد:
-
_ آقای صفرعلی حواست کجاست ؟
_ بل....بله ، ببخشید ، حواسم نبود.
قاضی با لحنی تحقیر آمیز و مملو از سرکوفت ، گفت :
-
_ به تو هم می گن پدر ؟!! یه بچه سالم نمیتونی تحویل جامعه بدی ؟
این سنگینترین حرفی بود که به عمرش میشنید .تا به حال هیچوقت اینقدر تحقیر نشده بود. کمی مکث کرد ، از جاش بلند شد و گفت :
- _ شما نماینده جامعه هستی ، آقای قاضی ؟
-
_ بله که هستم ، من و امثال من جون می کنیم ، تا جامعه از دست مجرمینی مثل این آقازاده شما در امان باشه .
-
_ _ روز اولی که این بچه رو میبردم مدرسه بهش گفتم : میخوای چهکاره بشی ؟ جواب داد می خوام پلیس بشم . حالا بماند که من دوست داشتم دکتر بشه ...
قاضی با لحنی تمسخر آمیز گفت :
-
_ دکترتون رو هم دیدیم .خیلی وقت دادگاه رو نگیر آقا ....
-
_ اگه اجازه بدید دو دیقه ای صحبتم تموم می شه .
-
_بفرما ...
بسیار نغز و شیوا
و نقض پندار مریدان تمکین !
مهرورزید
بنوبیئد مهدی جان :)