احساس میکردم خون با تمام قدرت در شریانم جریان دارد، حتی صدای برخورد گلبولهای قرمز با دیواره رگهایم را هم میشنیدم. با هر پک حجم انبوهی از ترکیب نیکوتین و اکسیژن ناب طبیعت را به ریه هایم میفرستادم و خود را در حال قدم زدن در جنگلهای هاوانا تصور میکردم که همراه با خوزه مارتی[1]، ترانه گوانتانامرا[2] را زمزمه میکنم، آنجا که میگوید:
" مردی صادقم ، از سرزمینی که نخل در آن میروید ...
و میخواهم پیش از آنکه بمیرم، اشعارم را از قلبم بیرون بیفشانم ....."
مست بودم و سرخوش، حتی آن دودی که با صدای جلز و ولز از آب شدن و چکیدن چربی روی زغالهای گر گرفته و قرمز بلند میشد و چشمم را میسوزاند هم برایم لذت بخش بود. مینوشیدم و داشتم مزهی گس را برای دانهدانه پرزهای زبانم تفسیر میکردم. میدانستم که با آن شراب زلال و دست ساز و آن سیگار برگِ خوشدستِ آلتادیس[3] و بهترین کباب دنیا که مزهاش هنوز زیر دندانم گیر کرده، مجبورم زیاده روی کنم. مجبورم آنقدر زیادهروی کنم که دیگر هیچ خونی را در رگهایم احساس نکنم و صدای گلبولهایش را نشنوم، مجبورم آنقدر زیادهروی کنم که دیگر هیچ اکسیژنی همراه با بخار تتون غنی شده با نیکوتین را تنفس نکنم....
با خوزه مارتی همراه می شوم و اینبار با صدایی بلند ، آنقدر بلند که هیچکس صدایم را نمی شنود، میخوانم:
" آرزومندم دنیا را از دروازه طبیعی اش ترک کنم ......
با مرکبی پوشیده از برگهای سبز[4].... "
نرم بود و خشدار و تلخ و خوشبو، انگار از ساقهای خشک ترک خوردهام و دوباره جوانه زدهام، با همان ریشه، از همان خاک. نمیدانم از کدام دروازه بود یا با کدام مرکب، ولی این اولین آرزویم بود که خیلی زود برآورده شد و به ناچار خودش هم شد آخرین آرزو...