-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1392 18:59
بازهم کار زیبایی از مصطفی حسینی ساز تبعیدی من -------------------- فرشته ی بریده بال من از عشق تا عاشق سفر روی بال باد میکند. بانوی بار آور مهربانی که برق برّان نگاهش غبار خسته ی خاطرو وحشت کابوسهای شبانهام را پاک میکند. دیگر چه جای ابهام؟! که در سفرهای بی پایان من دری به اتاق امن آرامش و در جنگ و گریزهای همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 12:37
شعری زیبا از دوست خوبم مصطفی حسینی --- لحظه ی خاموش --- در این لحظه ی بی نبض خاموش خواب زندگی یا زندگی خواب در من مایوس فتنه انگیز فراموش می شود. طرح چشمان چروکیده ی من بسته و محو می ماند و مار نزدیک مرگ باقی گرمای تن را با سرمای چسبان زبان اش در خود فرو می کشد. در این لحظه ی با مرگ هماغوش چنان آتشی که بر آن آبی ریخته...
-
نرم و خشدار، تلخ و خوشبو
یکشنبه 19 آبانماه سال 1392 19:33
احساس میکردم خون با تمام قدرت در شریانم جریان دارد، حتی صدای برخورد گلبولهای قرمز با دیواره رگهایم را هم میشنیدم. با هر پک حجم انبوهی از ترکیب نیکوتین و اکسیژن ناب طبیعت را به ریه هایم میفرستادم و خود را در حال قدم زدن در جنگلهای هاوانا تصور میکردم که همراه با خوزه مارتی [1] ، ترانه گوانتانامرا [2] را زمزمه...
-
لذت و افسوس
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 08:52
پیرمرد نشته لو دیریا و به افق نگاه شکه . بهش امگو : - - چه نکردی بپ ؟ نیشخندی ایزد و ایگو : - - لذت ابردم و افسوس اخاردم . - - ای بپ ، افسوس چه نخاردی ، درستن چیزی مونین ولی اصلن نگران ما مبش ، همی که به ما سالم گپ اتکردن ، ما همه دستت ابوسیم تو زحمت خو اتکشیدن . حالا بگه از چه لذت ابردی ؟ - - نه بپ ، مه غصه شما...
-
مه یه قصه م
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1391 19:11
مه یه قصه م مه یه دردم ، پـ ـر ا غصه م مه همون درخت پیر م که وا یک آفتو تند فصل گرما خشک ابوت یا که تو فصل خزون ، برگون سبزی زرد ابوت بعد از چند روز اریزت یا که با تگرگ و بارون تو زمستون ، امرت... ولی خا ، عزیز مـ ـه غصه مخا هر زمستونی بهاری هم ایشه توی اون فصل بهار مه و تو تنها نهیم جای هر درخت خشکیده و پیر صد تا گل...
-
حکایت شیخ و درویش
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 19:23
پسین جمعه هسته و هوا دلگیر . وا دو سه تا قوطی آبجو کله خو گرم امکرده که مثلا غم وغصه از یادم بریت . ولی برعکس مثکه هر چی غصه تو دلم جمع بوده حالا وا یادم شهوند . امگو از خونه برم صحرا که بادی وا کلم بخوارت یا شاید به چوکون سر محله بگینم ، چارتا پترات بکنیم بلکه حسم عوض بشت و از ای حال در بیام . هنوز چند قدمی از خونه...
-
زبان سرخ کودکی
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 14:50
بدو اومدم تو مدرسه ، هیچکی توی حیاط نبود. انگار خیلی وقت پیش ، زنگ خورده بود. همش دور و برم رو نگاه میکردم یه وقت آقای ادیبی منو نبینه . یهو صدایی بلند میخکوبم کرد : _ وایسا مورچه خوار .... مورچه خوار از جمله القابی بود که آقای ادیبی ناظم مدرسهمون به بچه ها اعطا میکرد .با شنیدن صدای آقای ادیبی ، در جا خشکم زد. هنوز...
-
جامعه
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 22:27
سرش پایین بود ، انگار با نگاهش موزاییکهای کف دادگاه رو میشمرد . دستهایش را محکم بهم میسایید و شرمندگی توی چهره پر چین و چروکش موج میزد. پیرمرد خیلی حواسش به حرفهای قاضی و دفاعیات پسرش نبود . تو حال و هوای خودش بود که متوجه صدای قاضی شد: - _ آقای صفرعلی حواست کجاست ؟ _ بل....بله ، ببخشید ، حواسم نبود. قاضی با لحنی...
-
اینترنت پر سرعت ...
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 12:45
پای اینترنت به اصطلاح پرسرعت وطنی نشسته بودم و طبق عادت ترانـــه « بدو بالا .. بدو بالا .. یاربالا » را مرور میکردم که یادم آمد چند وقت پیش در یکی از بلاد کفر و مستعمرات شیطان بزرگ ( لعن الله علیه ) گشت میزدم و با یک کلیک به سرعتی معادل بوگاتی ویرون هر سایتی اراده میکردم جلوی چشمم ظاهر میشد. با خودم گفتم حتمن...
-
آغازنامه
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 20:36
تو دفتر شرکت نشسته بودیم و با دوستم راجع به مسایل روز صحبت میکردیم ، هر از گاهی هم یک گشتی تو اینترنت میزدیم و بوقی توی فیسبوق ! بحثمون طبق معمول از اوضاع خراب اقتصادی و مسائل اجتماعی و بالطبع سیاسی شروع شد و به ورزش و فرهنگ و هنر رسید . صحبت از هنر که شد همکار بنده یادش افتاد چند وقتی هست که مطلب جدیدی توی وبلاگش...