بدو اومدم تو مدرسه ، هیچکی توی حیاط نبود. انگار خیلی وقت پیش ، زنگ خورده بود. همش دور و برم رو نگاه میکردم یه وقت آقای ادیبی منو نبینه .
یهو صدایی بلند میخکوبم کرد :
_ وایسا مورچه خوار ....
مورچه خوار از جمله القابی بود که آقای ادیبی ناظم مدرسهمون به بچه ها اعطا میکرد .با شنیدن صدای آقای ادیبی ، در جا خشکم زد. هنوز ندیده بودمش ، ولی از ترس داشتم میمردم .تا اومدم به خودم بجنبم ، از پشت گوشم رو گرفت و گفت :
_ خیلی زود اومدی ، یه چرت دیگه هم میزدی بعد میومدی . برو دم دفتر وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم .
دم دفتر بدترین جای مدرسه بود . انگار تو دادگاه منتظر اعلام حکم بودی. فقط فرقش با دادگاه این بود که حکم صادر شده همونجا هم اجرا میشد. در جا و بدون فوت وقت .
داشتم به میزان مجازات خودم فکر میکردم که دیدم ، یکی از کلاس چهارمیها رو هم شکار کرده و آورد دم دفتر ، خودش هم رفت تو . یه نگاه پر از احساس همدردی بهش انداختم و گفتم :
_ چرا دیر کردی ؟
_ دیشب تا دیر وقت مهمون داشتیم ، خواب موندم . تو چرا دیر اومدی؟
_ ما دیروز رفته بودیم میناب ، صبح حرکت کردیم تا رسیدیم و اومدم مدرسه دیر شد.
گرم صحبت بودیم که آقای ادیبی با خیزران معروفش از دفتر اومد بیرون . نفسهامون تو سینه حبس و هنوز خیزران نخورده اشک تو چشمهامون جمع شد.
اول اومد سراغ من و با یک نگاه عاقل اندر سفیه ، گفت :
_ خوب مورچه خوار ، دیر می آی ها ، نگفتی چرا دیر کردی ؟
_ آقا .. م .. ما ، رفته بودیم میناب باغ عموم ، صبح تا اومدیم دیر شد .
اینو که گفتم حرفمو قطع کرد و همینجور که با چوبش دست من رو بالا میآورد و واسه اجرای حکم آماده می کرد ، گفت :
_ بسه دیگه جرمت رو سنگینتر نکن ، دستتو بگیر بالا
و شروع کرد به زدن ، با آهنگ ; " رف..ته..بو..دیم..می...ناب...با...غ ...عم....موم...صبح ...تا... او... مد.. دیم... دیر.... شد.." 17 ضربه. با هر بخش یک ضربه ، نمی دونم این روشهای جدید شنکنجه رو از کجا در می آورد.
تا اومدم به خودم بجنبم ضربه های خیزران رو پشت سر هم نوش جان کردم . خودم هم نفهمیدم چطور اینقدر سریع تونست بزنه.
حالا من که خورده بودم و از درد به خودم میپیچیدم منتظر بودم ببینم ، هم بندم چیکار میکنه و داستان مهمونی دیشب رو چطور تعریف میکنه .
آقای ادیبی رفت به سمت اون بنده خدا و گفت :
_ خوب تو چرا دیر اومدی معاون کلانتر ؟ حتمن تو هم رفته بودی رودان ، ها ؟
همینطور داشت دست معاون کلانتر رو هم آماده می کرد برای ضربات سهمگین خیزران . انگار هم من و هم آقای ادیبی منتظر جواب بودیم تا بدونیم چند ضربه نسیب این بنده خدا می شه . معاون کلانتر جواب داد :
_ خواب موندم ...
آقای ناظم مثل اینکه منتظر بقیه جواب بود و یه مکثی کرد . وقتی دید جواب ادامه نداره شروع کرد به زدن ;
"خواب ... مون ... دم ... " 3 ضربه و خلاص ....
آقای ادیبی که کار دیگه ای ازش بر نمیومد و رو دست خورده بود ، دیواری از دیوار من کوتاه تر ندید و گیر داد به من :
_ تو چرا وایسادی و من و نگاه می کنی ، بدو برو سر کلاست ...