قلعه‌شاهی

داستان و هر آنچه از دل برآید ...

قلعه‌شاهی

داستان و هر آنچه از دل برآید ...

شعری زیبا از دوست خوبم مصطفی حسینی 


--- لحظه ی خاموش ---

در این لحظه ی بی نبض خاموش
خواب زندگی
یا زندگی خواب
در من مایوس فتنه انگیز
فراموش می شود.
طرح چشمان چروکیده ی من
بسته و محو می ماند
و مار نزدیک مرگ
باقی گرمای تن را
با سرمای چسبان زبان اش
در خود
فرو می کشد.

در این لحظه ی با مرگ هماغوش
چنان آتشی
که بر آن
آبی
ریخته آید
شراب حیات
در جام این جان خراب
بی جوش
می نشیند
و از تَرَک های لبان و
ریه های نیمه ام غلیظ ترین دود غم
پیچ در پیچ
تا بی نهای ات این سقف بلند
بالا می شود.
وتو
ای دل رفته از یاد
ای کوچک رفته با باد!
در این لحظه ی ساکن بی جوش
در رود از رفتار مانده ی زندگی
در کف های کفن
فرو می روی

خداحافظ!.