قلعه‌شاهی

داستان و هر آنچه از دل برآید ...

قلعه‌شاهی

داستان و هر آنچه از دل برآید ...

حکایت شیخ و درویش


پسین جمعه هسته و هوا دلگیر . وا دو سه تا قوطی آبجو کله خو گرم امکرده که مثلا غم وغصه از یادم بریت . ولی برعکس مثکه هر چی غصه تو دلم جمع بوده حالا وا یادم شهوند .

امگو از خونه برم صحرا که بادی وا کلم بخوارت یا شاید به چوکون  سر محله بگینم ، چارتا پترات بکنیم  بلکه حسم  عوض بشت و از ای حال در بیام .

هنوز چند قدمی از خونه دور نبودرم که امدی پیرمردی وا لباس سفید و ریش بلند که هیبت درویشون ایشسته سر کوچه نشتن . تا حالا تو محله شمندیده ، رفتم جلو امدی بنده خدا کورن ، متوجه مه بو و از سرجا خو بلند بو ، دلم بهش سوخت . دست امکه تو کیسه خو یتا 10 تومنی در اموا شمدا :


یـــرو مسـت هسترم حال امنهسته

مـــرفـته بی کس و تنها و خستــه

 

سر کوچـــه مه امــدی پـیـرمـردی

وا چشم کور و دست و پای دردی

 

دلم سوخت ، رفتم و یک پولی شمدا

و دســتــش امگــه و دلـــداری شمدا

 

بنده خدا خیلی تشکر ایکه و شروع ایکه وا گپ زدن .مثکه او هم احساس تنهایی شکه و با دیدن مه شواسته درد دل بکنت .   کم کم حسم عوض بو و از ایکه مدی امتونستن به یه بنده خدایی کمکی هر چند نا چیز بکنم و از تنهایی درش بیارم خوشحال هسترم.

همیطو تو حال و هوای خومو هستریم که متوجه بودم یکی از گپون محله که ما بهش ماگو شیخ و آدم با نماز و روزه ای هسته از راه رسید و تا به مه ایدی طبق معمول شروع ایکه به گیر دادن و نصیحت کردن :.


یهو امدی که شیخــی هــوند پهـلوم

که ای مشرک تو وا ای حال معلوم

 

همـیشــه مـستـی و فـکر شـــرابــی

وا ای مـــستی تو دمــبال ثــوابـی ؟

 

بــــره فکــر قیامت بـش تـو جانـــم

کــــه جـاتـن تـو توی قعـر جهنم !!

 

وا حـــــرف شیخ بودم مه بد احوال

یه گوشـــه نشتم و بی حال بی حال

 

ســر امکــه زیـر و رفتم توی لاکـم

و فـــــکر حرف شیخ ایکـه هـلاکـم

 

مه که تازه سر حال هوندرم ، با شنیدن ای حرفون شیخ دوباره تمام غصه اون عالم هوند تو دلم . با خوم امگو شیخ راست اگیت ، ما رو چه به ثواب و کمک کردن به مردم ؟ ... وا ایهمه گناهی که مه نکردم خدا از مه برگشتن ، مه همو برم وا تنهایی خوم سر بکنم بهترن .

  هموجا نشتم و وا دیوار تکیه امزه و به بدبختی خوم فکر مکه . پیرمرد از حرف شیخ در مورد مه خیلی ناراحت بو، درویش که به شیخ ششناخته و از کارون شیخ خبر ایشسته رو ایکه و به شیخ  و ایگو:


جواب ایدا به شیخ اون پیر درویش

چه اتهستن خبر از آخــــــر خویش

 

چـــــطو بی چوک مردم تو بد اتکه

هـنوز نـتخونده پروندش ، رد اتکه؟

 

بره شــوری بزن در فکر خوت بش

به فــــکر سر نوشت کار خوت بش

 

تــــو نتکه مال مردم زیــــر و بالا ؟

چکک کاسب بودی از دوش تا حالا؟

 

خـــدا خــــوش هستن از احوالت آگاه

تمــــام زنــــدگیت نایــــرزه بــــر کاه

 

بـــــــره ای شیخ ، تو اتکه راه خو گم

هـــــمش دمبـــالــتن نـــــفریـــن مردم

 

ای حرف درویش که مشنفت ، وا خوم فکر امکه ... مه اگه خلافی هم اکنم به خودم لطمه نزدم ، کار وا کار کسی امنین ... اقلا به مردم دروغ ناگم ، دزدی ناکنم ،مال مردم ناخارم ، اذیت کسی هم ناکنم ... درستن که بعضیون اگن فلانی همیشه مستن یا نماز ناخونت .... ولی مه تا حالا آزارم به موروک هم نرسیدن ... اگه مشروب اخارم یا اگه نماز ناخونم یا اگه گناهی مرتکب ابم بین خومن و خدای خوم .

ولی ای شیخ که ایهمه به اسم دین سر مردم کلاه انهادن و دروغ به مردم نگفتن ، چه فایده ایشه نماز بخونت و روزه بگنت و همیشه پیش نماز بشت ؟ ... چطو به خودش اجازه ادیت به مه نصیحت بکنت و از قرآن حرف بزنت در حالی که ده برابر مه غرق گناهن ؟... خدا کی ایگفتن که نماز بخونی ، بعد هر بلایی تاوات سر مردم در بیاری؟...

اگه عدالتی بشت مه وضعیتم پیش خدا حداقل از ای شیخ بهترن .

بلند بودم و رفتم جلو ، شیخ که هنوز تو فکر حرف درویش هسته و هیچی ایناگو متوجه مه بو . نگاهش امکه و امگو :


بلند بودم تا مشنفت حرف درویش

به شیخ امگو : بدو ای شیخ هم کیش

 

چطو ششناخته بی تو وا چش کور

که تو اتهستن عشق ثروت و زور

 

تو بی مه اتگو که " کار تو زشتن

مخواری می که تو قـــرآن نوشتن

 

نــــــوشتن مال مردم هم حـــرامن

حــــــــرام اندر حرام اندر حرامن

 

اگــــه اعـــمال مه زشت و خرابن

تو پروندت خـــــراب اندر خرابن

زبان سرخ کودکی

بدو اومدم تو مدرسه ، هیچکی توی حیاط نبود. انگار خیلی وقت پیش ، زنگ خورده بود. همش دور و برم رو نگاه می‌کردم یه وقت آقای ادیبی منو نبینه .

یهو صدایی بلند میخکوبم کرد :

_ وایسا مورچه خوار ....

مورچه خوار از جمله القابی بود که آقای ادیبی ناظم مدرسه‌مون به بچه ها اعطا می‌کرد .با شنیدن صدای آقای ادیبی ، در جا خشکم زد. هنوز ندیده بودمش ، ولی از ترس داشتم میمردم .تا اومدم به خودم بجنبم ، از پشت گوشم رو گرفت و گفت :

_ خیلی زود اومدی ، یه چرت دیگه هم می‌زدی بعد میومدی . برو دم دفتر وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم .

دم دفتر بدترین جای مدرسه بود . انگار تو دادگاه منتظر اعلام حکم بودی. فقط فرقش با دادگاه این بود که حکم صادر شده همونجا هم اجرا می‌شد. در جا و بدون فوت وقت .

داشتم به میزان مجازات خودم فکر می‌کردم که دیدم ، یکی از کلاس چهارمی‌ها رو هم شکار کرده و آورد دم دفتر ، خودش هم رفت تو . یه نگاه پر از احساس همدردی بهش انداختم و گفتم :

_ چرا دیر کردی ؟

_ دیشب تا دیر وقت مهمون داشتیم ، خواب موندم . تو چرا دیر اومدی؟

_ ما دیروز رفته بودیم میناب ، صبح حرکت کردیم تا رسیدیم و اومدم مدرسه دیر شد.

گرم صحبت بودیم که آقای ادیبی با خیزران معروفش از دفتر اومد بیرون . نفسهامون تو سینه حبس و هنوز خیزران نخورده اشک تو چشمهامون جمع  شد.

اول اومد سراغ من و با یک نگاه عاقل اندر سفیه ، گفت :

_ خوب مورچه خوار ، دیر می آی ها ، نگفتی چرا دیر کردی ؟

_ آقا .. م .. ما ، رفته بودیم میناب باغ عموم ، صبح تا اومدیم  دیر شد .

اینو که گفتم حرفمو قطع کرد و همینجور که با چوبش دست من رو بالا می‌آورد و واسه اجرای حکم آماده می کرد ، گفت :

_ بسه دیگه جرمت رو سنگینتر نکن ، دستتو بگیر بالا

و شروع کرد به زدن ، با آهنگ ; " رف..ته..بو..دیم..می...ناب...با...غ ...عم....موم...صبح ...تا... او... مد.. دیم... دیر.... شد.." 17 ضربه. با هر بخش یک ضربه ، نمی دونم این روشهای جدید شنکنجه رو از کجا در می آورد.

تا اومدم به خودم بجنبم ضربه های خیزران رو  پشت سر هم نوش جان کردم . خودم هم نفهمیدم چطور اینقدر سریع تونست بزنه.

حالا من که خورده بودم و از درد به خودم می‌پیچیدم منتظر بودم ببینم ، هم بندم چیکار می‌کنه و داستان مهمونی دیشب رو چطور تعریف می‌کنه .

آقای ادیبی رفت به سمت اون بنده خدا و گفت :

_ خوب تو چرا دیر اومدی معاون کلانتر ؟ حتمن تو هم رفته بودی رودان ، ها ؟

همینطور داشت دست معاون کلانتر رو هم آماده می کرد برای ضربات سهمگین خیزران . انگار هم من و هم آقای ادیبی منتظر جواب بودیم تا بدونیم چند ضربه نسیب این بنده خدا می شه .  معاون کلانتر جواب داد :

_ خواب موندم ...

آقای ناظم مثل اینکه منتظر بقیه جواب بود و یه مکثی کرد . وقتی دید جواب ادامه نداره شروع کرد به زدن ;

"خواب ... مون ... دم ... "  3 ضربه و خلاص ....

آقای ادیبی که کار دیگه ای ازش بر نمیومد و رو دست خورده بود ، دیواری از دیوار من کوتاه تر ندید و گیر داد به من :

_ تو چرا وایسادی و من و نگاه می کنی ، بدو برو سر کلاست ...

یه نگاه به معاون کلانتر انداختم .  کیفشو برداشت و با لبی خندان دوید طرف کلاس. من هم آروم آروم رفتم سمت کلاسمون .

جامعه

سرش پایین بود ، انگار با نگاهش موزاییکهای کف دادگاه رو می‌شمرد . دستهایش را محکم بهم می‌سایید و شرمندگی توی چهره پر چین و چروکش موج می‌زد. پیرمرد خیلی حواسش به حرفهای قاضی و دفاعیات پسرش نبود . تو حال و هوای خودش بود که متوجه صدای قاضی شد:

-    

     _ آقای صفرعلی حواست کجاست ؟

     

     _  بل....بله ، ببخشید ، حواسم نبود.

  


قاضی با لحنی تحقیر آمیز و مملو از سرکوفت ، گفت :

-    

     _ به تو هم می گن پدر ؟!! یه بچه سالم نمی‌تونی تحویل جامعه بدی ؟


این سنگین‌ترین حرفی بود که به عمرش می‌شنید .تا به حال هیچوقت اینقدر تحقیر نشده بود. کمی مکث کرد ، از جاش بلند شد و گفت :


-         _ شما نماینده جامعه هستی ، آقای قاضی ؟

-       

        _ بله که هستم ، من و امثال من جون می کنیم  ، تا جامعه از              دست مجرمینی مثل این آقازاده شما در امان باشه .

-        

_      _ روز اولی که این بچه رو میبردم مدرسه بهش گفتم :  می‌خوای         چه‌کاره بشی ؟ جواب داد می خوام پلیس بشم . حالا بماند که من دوست داشتم دکتر بشه ...


قاضی با لحنی تمسخر آمیز گفت :

-       

        _  دکترتون رو هم دیدیم .خیلی وقت دادگاه  رو نگیر آقا ....

-       

        

        _ اگه اجازه بدید دو دیقه ای صحبتم تموم می شه .

-       

        _بفرما ...

 
   
    _ 15 سال پیش یک بچه 7 ساله پاک و معصوم رو به همین جامعه که شما نمایندش هستی تحویل دادم . بیشتر وقت این بچه تو دبستان و دبیرستانهای این جامعه گذشته و هر چیزی که یاد گرفته از جامعه شما یاد گرفته . درسش هم که تموم شد بی معطلی فرستادنش سربازی و باز هم دوسال توهمین جامعه خدمت کرده ، دور از خانواده . حالا هم هنوز دو ماه از خدمتش مونده که به جرم سرقت مسلحانه اینجا خدمت شما نشسته .توی این مدت بنده فقط مخارجش رو تامین می‌کردم و به آموزشهای شما اعتماد داشتم . حالا من از شما می پرسم ، چرا بچه معصوم من بعد از 15 سال آموزش ، شده سارق مسلح ، آقای جامعه ؟

اینترنت پر سرعت ...

پای اینترنت به اصطلاح پرسرعت وطنی نشسته بودم و طبق عادت ترانـــه « بدو بالا .. بدو بالا .. یاربالا » را مرور می‌کردم  که یادم آمد چند وقت پیش در یکی از بلاد کفر و مستعمرات شیطان بزرگ ( لعن الله علیه ) گشت می‌زدم و با یک کلیک به سرعتی معادل بوگاتی ویرون هر سایتی اراده می‌کردم جلوی چشمم ظاهر می‌شد.


با خودم گفتم حتمن حکمتی در کار است که مسئولین امر ، ما را از این نعمت خدادادی محروم نموده‌اند . حالا بماند که هر کشتی یا قایقی از خلیج فارس رد می‌شود یک لگدی هم به کابل اینترنت مضلوممان می‌زند و دائمن در حال قطع و وصل شدن است. 


در همین افکار بودم که آمار مرگ و میر در اثر تصادفات جاده‌ای چشمم را گرفت . همانطور که مستحضرید بحمدالله در این باب رتبه اول را در جهان دارا هستیم و کسی به گردمان نمی‌رسد.


با اندکی تامل دریافتم که حکمت کار در این است که ، با وجود اینهمه جرائم سنگین و کار فرهنگی و تبلیغاتی و زحمات بی وقفه برادر  « داداش سیا » که جهت تصحیح عادات رانندگی به عمل آمده ( و صد البته تولیدات منحصر‌به‌فرد خودرو سازان داخلی ) وضعمان این است ، حال تصور کنید اگر مسئولان ، اینترنت را با آن سرعت سرسام آور در اختیارمان قرار می‌دادند ، چه آماری از مرگ و میر بر اثر انحرافات اینترنتی و فیسبوکی به جا می‌ماند ، چه بسا خود بنده هم تا الان چند کفن پوسانده بودم دور از جان شما .  

آغازنامه

تو‌ دفتر شرکت نشسته بودیم و با دوستم راجع به مسایل روز صحبت می‌کردیم ، هر از گاهی هم یک گشتی تو اینترنت می‌زدیم و بوقی توی فیسبوق ! بحثمون طبق معمول از اوضاع خراب اقتصادی و مسائل اجتماعی و بالطبع سیاسی شروع شد و به ورزش و فرهنگ و هنر رسید . صحبت از هنر که شد همکار بنده یادش افتاد چند وقتی هست که مطلب جدیدی توی وبلاگش نگذاشته . شروع کرد به نوشتن و متن زیبایی رو آماده کرد و گذاشت توی وبلاگش . من هم که داستانها و مطالبم تو دفتر داشت خاک می‌خورد و نمی‌دونستم چیکارشون کنم ، فرصت رو مغتنم شمردم و ازش خواستم که شعرها و داستانهای من رو هم تو وبلاگش قرار بده . مهندس طی نطقی بــرا ، توضیح داد که وبلاگ مثل مسواک یه چیز کاملا شخصیه ، و بهم پیشنهاد داد یک وبلاگ واسه خودم بسازم و مطالبم رو اونجا بذارم.

خلاصه این شد که بنده با کمک مهندس صاحب یه وبلاگ شدم. البته سر انتخاب اسم مثل پدری که وقتی بچه‌اش به دنیا میاد تازه یادش می‌افته که بچه اسم هم می‌خواد ، کلی مکافات کشیدیم . تا اینکه به یاد اسم سابق محله خودمون افتادم که حالا داشت فراموش می‌شد ، « قلعه‌شاهی»  اسم یکی از محله های خوب و قدیمی بندرعباس .

البته این وبلاگ خیلی هم شخصی نیست و شما هم هر وقت دوست داشتید می تونید از مسواک بنده استفاده کنید.  

ادامه مطلب ...